دوم: نامه ای به فرزند...

سارا عزیزی · 16:23 1400/04/15

 

دوسال پیش یک چالش نویسندگی دیدم در پیج مؤلفین طلایی .

باید خودمو می گذاشتم به جای مادری که پسرش به جنگ رفته. پسرم نامه ی کوتاهی میفرستاد برام: "سلام...من خوبم...نگرانم نباش!" و من باید نامه ام رو با این جمله شروع می کردم:"نگرانت نبودم..." چالش جذابی بود. فکر کردم که چطور ممکنه مادری همچین حرفی بزنه به پسرش ؟ اون هم پسری که زیر تیر و موشک و خمپاره س!!؟شروع کردم به نوشتن:

 

"پسر عزیزم,نگرانت نبودم!نگران نبودن برای تو را یاد گرفته ام; چرا که روزی که تو را به جنگ می فرستادم آن را بلد بودم! می دانستم جنگ که به راه بیفتد حتی اگر خون از دماغ کسی نیاید یک چیزهایی را از ما می گیرد,مثل حالا...که از من تو را! 


راستش را بخواهی خودم را آماده کرده ام; برای از دست دادن! برای اینکه اعصاب و روانت را از دست بدهی و برگردی مثل دوستت مهران, گاهی آنقدر اختیارش از دستش خارج می شود که حتی برادرش را هم سرباز بعثی می بیند; صدایش که فریاد می زند به خانه می رسد و "من تنها می توانم احساس همدردی کنم!" آماده ام برای اینکه دست,  پا یا چشم هایت را از دست بدهی و برگردی! می بینی؟ حتی برای از دست دادن آن چشم های درخشانت هم خودم را آماده کرده ام!برای تیر و ترکش خوردنت! خودم را آماده کرده ام برای اینکه با همه ی اینها برگردی ...

راستی,کی بر می گردی؟!بیشتر بنویس,بیشتر از خودت خبر بده! نه اینکه نگران شوم...بی خودی حواست پی نگرانی های من نباشد!
عزیزدلم...مراقب خودت باش!"
 

 

 

و در انتها به این نتیجه رسیدم:یه مادر فقط وقتی به فرزندش میگه نگرانش نیست که بخواد "دروغ "بگه!

 

 

"سارا عزیزی"

 

پ.ن: به یاد تمام قهرمانانی که از خود گذشتند...برای وطن!