هشتم: نگذاشت بمیریم!

سارا عزیزی · 15:33 1400/04/21

پس از آن همه ناکامی,دیگر آن آدم های قبل نبودیم! رنج ما را قوی کرده بود!

 دیگر هیچ وقت منتظر نبودیم یک دست از راه برسد و اشک هایمان را پاک کند! دیگر انتظار نداشتیم, آن گاه که در سیل درد غرق می شدیم و نفسمان می گرفت, کسی دستمان را بگیرد و از منجلاب بیاوردمان بیرون!

یا وقتی که به پهنایی احتیاج داشتیم تا تکیه مان را بدهیم به آن _ به هر حال آدم است دیگر! ملول می شود! کم می آورد!_ با این حال هیچ وقت سراغ آغوش از کسی نگرفتیم! نه این که دلمان نمی خواست این ها را...نه! فقط زندگی را یاد گرفته بودیم...می دانستیم قرار نبود هیچ کدام این ها اتفاق بیفتد! حداقل نه حالا حالاها! اینجور چیزها همیشه از ما خیلی دور بود! ما فهمیده بودیم, نهایت بشر, تنهاییست...تنهایی!

می پرسی چه بر سرمان آمد از این همه بی کسی؟! خودمان شدیم رفیق خودمان! خسته که شدیم تکیه زدیم به دیوار... اشکمان که به راه شد, با دست های خومان پاکش کردیم... و در هنگام غرق شدن, خدا دستمان را گرفت! آن یگانه یار بی یار... او بود, که ماندیم... خدا بود که شد "کس" ما در بی کسی هایمان!

خدا را شکر که خدا بود... نگذاشت بمیریم!

نگذاشت!

 

"سارا عزیزی"