پنجم:این چه حالیست؟!

سارا عزیزی سارا عزیزی سارا عزیزی · 1400/04/18 07:30 · خواندن 1 دقیقه

تو نگاهم کردی...خندیدی...

برق چشمت غزل حافظ شیراز شد و

من زاهد را بی وقفه به میخانه کشاند!

شدم انگشت نمای خلقی

که نه شوریدگی و شیدایی

نه قصیده...نه غزل...

و نه دیوانگی مثنوی چشم تو را...

هیچ یک را نه! نمی دانستند!

هیچ یک را نه! نمی فهمیدند!

من چه کردم با خود؟!

راستش...نه!

تو چه کردی با من؟!

که شدم از همگان بیگانه...

از میان عقلای این شهر

من شدم دیوانه!

 

آه از آن شب روشن...ای ماه!

که درون رگ من

خنده ات "می" شد و ریخت...

وه! خمار تو شدم...

خواب از چشم گریخت...!

 

خوب من!

من که پریشانم و گیجم!

مثل یک نابلد ترسیده

در وطن عشق غریبم!

و نه هوشی...نه حواسی

مستم!

که اگر تیر بخواهی بزنی بر من با مژگانت...

پلک بر هم نزنم

گر همه مردم بروند

من هستم!

این چه حالیست؟!ندانم!

من که مدهوش تو ام...

ای تو همه روی تو خوش...

تو بگو!

من چگونه بگریزم ز هجوم نگهت؟!

 

این چه حالیست؟!ندانم!

من نجاتی از دام و گره ی موی تو  یک دم

نه بخواهم

نه توانم!

تو بگو...ای تو رباینده ی قلب و نظرم!

من که گمگشته ی در کوی تو ام...

نیست از "من" خبری!

خبر از من؟ همه "تو" !

فکر من؟ خون من؟ اندیشه ی من؟ 

باز" تو"یی...

سایه ام حتی..."تو"!

این چه حالیست؟!ندانم!

گذر از "تو" ؟

نه بخواهم

نه توانم!

 

"سارا عزیزی"