مجله ی ادبی _ هنری "سارا"

صفر: سلام!

سارا عزیزی · 13:41 1400/04/14

"با یاد یگانه یار"

 

سلام به دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه.

من سارا هستم.سارا عزیزی! مدیر این وبلاگ .

لازم دونستم قبل از شروع فعالیت توضیحاتی رو راجع به خودم و وبلاگم بهتون ارائه بدم .

من یک نویسنده و شاعر حرفه ای نیستم اما سعی می کنم در این مسیر درست گام بردارم ! و امیدوارم شما هم به من در این راستا کمک کنید:)

بزرگترین لذت های زندگی من در خواندن و نوشتن و فیلم دیدن و شنیدن موسیقی و کارهایی از این قبیل خلاصه می شه!

و همونطور که در بیوگرافی وبلاگ نوشتم این کارها به منزله ی بال های پروازی هستن که باعث می شن پرواز کنم...از زمین فاصله بگیرم و حس نابی رو تجربه کنم!

 و می دونم که خیلی از شما  هم کاملا قدرت درک این حرف من رو دارید چرا که خودتون هم بارها تجربه ش کردید:)

خلاصه که این مجله تاسیس شد تا علاوه بر انتشار قلم خودم و بهره گرفتن از نظرات بسیار بسیار ارزشمند شما 

شما رو هم در تجربیات این چنینی خودم سهیم کنم تا با همدیگه کیف کنیم:)

 

دوستتون دارم و امیدوارم رفقای خوبی برای هم باشیم:)

 

 

آدرس چنل تلگرام:saramag_t@

پ.ن: روز قلم هم مبارک!

 

هشتم: نگذاشت بمیریم!

سارا عزیزی · 15:33 1400/04/21

پس از آن همه ناکامی,دیگر آن آدم های قبل نبودیم! رنج ما را قوی کرده بود!

 دیگر هیچ وقت منتظر نبودیم یک دست از راه برسد و اشک هایمان را پاک کند! دیگر انتظار نداشتیم, آن گاه که در سیل درد غرق می شدیم و نفسمان می گرفت, کسی دستمان را بگیرد و از منجلاب بیاوردمان بیرون!

یا وقتی که به پهنایی احتیاج داشتیم تا تکیه مان را بدهیم به آن _ به هر حال آدم است دیگر! ملول می شود! کم می آورد!_ با این حال هیچ وقت سراغ آغوش از کسی نگرفتیم! نه این که دلمان نمی خواست این ها را...نه! فقط زندگی را یاد گرفته بودیم...می دانستیم قرار نبود هیچ کدام این ها اتفاق بیفتد! حداقل نه حالا حالاها! اینجور چیزها همیشه از ما خیلی دور بود! ما فهمیده بودیم, نهایت بشر, تنهاییست...تنهایی!

می پرسی چه بر سرمان آمد از این همه بی کسی؟! خودمان شدیم رفیق خودمان! خسته که شدیم تکیه زدیم به دیوار... اشکمان که به راه شد, با دست های خومان پاکش کردیم... و در هنگام غرق شدن, خدا دستمان را گرفت! آن یگانه یار بی یار... او بود, که ماندیم... خدا بود که شد "کس" ما در بی کسی هایمان!

خدا را شکر که خدا بود... نگذاشت بمیریم!

نگذاشت!

 

"سارا عزیزی"

در این پست ابیاتی از حسادت های عاشقانه شعرای ادبیات ایرانمون رو خواهیم خوند:

 

مولانا میگه: 

آنکس که نظر کند به چشم مستش

از رشک دعای بد کنم پیوستش

وانکس که به انگشت نماید رخ او

گر دسترسم بود ببرم دستش!

(یا خدا!)

سنایی میگه:

چون موی شدم ز رشک پیراهن تو

وز رشک گریبان تو و دامن تو

کاین بوسه همی دهد قدم‌های تو را

وآن را شب و روز دست در گردن تو

( یعنی میگه من حتی به دامن و یقه تم حسودیم میشه...! حرفی نیست!)

 

ابوسعید ابوالخیر میگه:

در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر

وز کشتن من هیچ نداری تقصیر

با غیر سخن گویی کز رشک بسوز

سویم نکنی نگه که از غصه بمیر

(چه حالی داشته وقت نوشتن این ابیات؟!)

 

همچنان مولانا:

رشک برم کاش قبا بودمی

چونک در آغوش قبا بوده‌ای:)))

 

یه همچین بیتی رو سعدی هم سروده:

 

رشكم از پیرهن آید كه در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید كه بر اندام تو ساید!

+غالیه: مونث گران(در عربی)/ (در اینجا) بوی خوشی مرکب از مشک و عنبر و باله به رنگ سیاه که موی را بدان خضاب کنند.

 

باز هم سعدی:

 

دوست دارم كه كست دوست ندارد جز من

حیف باشد كه تو در خاطر اغیار آیی!

(میگه انقدر دوست دارم که دلم میخواد فقط من بهت فکر کنم...حیفه تو تو خیال بقیه هم باشی:)) الحق که پادشاه ملک سخن بودن برازنده  ی خودتونه جناب سعدی:) )

 

وحشی بافقی میگه:

 

نخواهم بگذرد سوی چمن باد از سر كویش

مبادا بوی او گیرد گل و غیری كند بویش

(عجب بابا!عججججب:))) )

 

عرفی شیرازی میگه:

 

غیرتم بین كه برآرنده حاجات هنوز

از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده است

 

سلیم شاملو هم بیتی داره که بی ربط به همین بیت نیست:

 

رشکم ز گفتگوی تو خاموش می‌كند

نامت نمی‌برم كه دلم گوش می‌كند

 

و آخرین بیت این پست از طالب آملی است که میگه:

 

مردم ز رشک چند ببینم كه جام می

لب بر لبت گذارد و قالب تهی كند؟

 

(چقدر جذابه این بیت...چقدر قشنگه نگاه شاعر...)

 

 

این پست ادامه دارد...

با لایک کردن به بهتر شدن مجله کمک می کنید:))

  

 

پنجم:این چه حالیست؟!

سارا عزیزی · 07:30 1400/04/18

تو نگاهم کردی...خندیدی...

برق چشمت غزل حافظ شیراز شد و

من زاهد را بی وقفه به میخانه کشاند!

شدم انگشت نمای خلقی

که نه شوریدگی و شیدایی

نه قصیده...نه غزل...

و نه دیوانگی مثنوی چشم تو را...

هیچ یک را نه! نمی دانستند!

هیچ یک را نه! نمی فهمیدند!

من چه کردم با خود؟!

راستش...نه!

تو چه کردی با من؟!

که شدم از همگان بیگانه...

از میان عقلای این شهر

من شدم دیوانه!

 

آه از آن شب روشن...ای ماه!

که درون رگ من

خنده ات "می" شد و ریخت...

وه! خمار تو شدم...

خواب از چشم گریخت...!

 

خوب من!

من که پریشانم و گیجم!

مثل یک نابلد ترسیده

در وطن عشق غریبم!

و نه هوشی...نه حواسی

مستم!

که اگر تیر بخواهی بزنی بر من با مژگانت...

پلک بر هم نزنم

گر همه مردم بروند

من هستم!

این چه حالیست؟!ندانم!

من که مدهوش تو ام...

ای تو همه روی تو خوش...

تو بگو!

من چگونه بگریزم ز هجوم نگهت؟!

 

این چه حالیست؟!ندانم!

من نجاتی از دام و گره ی موی تو  یک دم

نه بخواهم

نه توانم!

تو بگو...ای تو رباینده ی قلب و نظرم!

من که گمگشته ی در کوی تو ام...

نیست از "من" خبری!

خبر از من؟ همه "تو" !

فکر من؟ خون من؟ اندیشه ی من؟ 

باز" تو"یی...

سایه ام حتی..."تو"!

این چه حالیست؟!ندانم!

گذر از "تو" ؟

نه بخواهم

نه توانم!

 

"سارا عزیزی"

 

 

سوم: دلیل من:)

سارا عزیزی · 08:08 1400/04/16

 

دنیا را تو تماشایی کرده ای...
وگرنه گلوله و خون و کشتار و دروغ 
که دیدن نداشت ...
تو زیبایی ها را به چشم آورده ای
وگرنه دریا که بی تو آرامش بخش نبود...پهنای آبی وسیعی بود !همین!
تو هستی که جنگل چشم نواز شده...
بدون تو تجمع یکسری درخت بود و بس !

و خورشید بدون حضور تو 
حجمی کروی و داغ و نورانی بود...
فقط همین...

نه یک فروزان پر مهر...

میدانی جانم...؟!
"تو"

برای من

دلیل تمام زیبایی های این دنیایی...

 

"سارا عزیزی"

دوم: نامه ای به فرزند...

سارا عزیزی · 16:23 1400/04/15

 

دوسال پیش یک چالش نویسندگی دیدم در پیج مؤلفین طلایی .

باید خودمو می گذاشتم به جای مادری که پسرش به جنگ رفته. پسرم نامه ی کوتاهی میفرستاد برام: "سلام...من خوبم...نگرانم نباش!" و من باید نامه ام رو با این جمله شروع می کردم:"نگرانت نبودم..." چالش جذابی بود. فکر کردم که چطور ممکنه مادری همچین حرفی بزنه به پسرش ؟ اون هم پسری که زیر تیر و موشک و خمپاره س!!؟شروع کردم به نوشتن:

 

"پسر عزیزم,نگرانت نبودم!نگران نبودن برای تو را یاد گرفته ام; چرا که روزی که تو را به جنگ می فرستادم آن را بلد بودم! می دانستم جنگ که به راه بیفتد حتی اگر خون از دماغ کسی نیاید یک چیزهایی را از ما می گیرد,مثل حالا...که از من تو را! 


راستش را بخواهی خودم را آماده کرده ام; برای از دست دادن! برای اینکه اعصاب و روانت را از دست بدهی و برگردی مثل دوستت مهران, گاهی آنقدر اختیارش از دستش خارج می شود که حتی برادرش را هم سرباز بعثی می بیند; صدایش که فریاد می زند به خانه می رسد و "من تنها می توانم احساس همدردی کنم!" آماده ام برای اینکه دست,  پا یا چشم هایت را از دست بدهی و برگردی! می بینی؟ حتی برای از دست دادن آن چشم های درخشانت هم خودم را آماده کرده ام!برای تیر و ترکش خوردنت! خودم را آماده کرده ام برای اینکه با همه ی اینها برگردی ...

راستی,کی بر می گردی؟!بیشتر بنویس,بیشتر از خودت خبر بده! نه اینکه نگران شوم...بی خودی حواست پی نگرانی های من نباشد!
عزیزدلم...مراقب خودت باش!"
 

 

 

و در انتها به این نتیجه رسیدم:یه مادر فقط وقتی به فرزندش میگه نگرانش نیست که بخواد "دروغ "بگه!

 

 

"سارا عزیزی"

 

پ.ن: به یاد تمام قهرمانانی که از خود گذشتند...برای وطن!

یکم: بنمای رخ...

سارا عزیزی · 14:57 1400/04/14

#شعر_بخونیم

#موسیقی_خوب_گوش_بدیم

#لذت_ببریم

#تفکر_کنیم

 

 

"بنمای رخ"

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

باالله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 

"مولانا"

 

 

موزیکی که آپلود می کنم براتون از فرامرز اصلانیه که همین شعر رو به زیبایی خونده:)

به "شدت" پیشنهادی!

یه لطفی به خودتون کنید و پلی کنید:)